تكامل عرفانى انسان در قرآن

پدیدآوررمضان حجسته بخت

نشریهپایگاه خلیج فارس

تاریخ انتشار1389/11/12

منبع مقاله

share 1408 بازدید
تكامل عرفانى انسان در قرآن

رمضان حجسته بخت

اين مقاله، عهده‏دار بحث تكامل عرفانى انسان بر محور آموزه‏هاى قرآنى و مدار معارف اسلامى است. حركت تكاملى انسان از «خود»؛ يعنى خود فطرى و ملكوتى، رحمانى و فطرى انسان آغاز مى‏شود و با خدا يا ديدار الهى پايان مى‏يابد. لازمه چنين حركت استكمالى جوهرى، فقرشناسى وجودى، بيدارى و بينايى، درك و درد خدا داشتن، شريعت محورى، مجاهده مستمر با خواهشهاى نفسانى و مراقبت كامل، حب الهى، بندگى خالصانه خدا، نوسازى معنوى مداوم، بازشناسى و بازيابى هميشگى، هدفشناسى و هدفدارى است. بديهى است حركت و شدن از خود به سوى خدا در حقيقت رسيدن به خود برتر و تكامل يافته و توسعه بخشيدن به حقيقت وجودى خود است و انسان متحركِ متكامل، انسان به خود رسيده و كمال يافته و سعادتمند است و عصاره مقاله در اين معناست كه خداى سبحان در درون انسان است كه آدمى با حركت تكاملى از درون و حجابزدايى به آن دست مى‏يابد.

«حركت‏شناسى» تكاملى انسان در «عرفان قرآنى»

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»(2)
يعنى: اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! مراقب خود باشيد! اگر شما هدايت يافته‏ايد، گمراهى كسانى كه گمراه شده‏اند به شما زيانى نمى‏رساند. بازگشت همه شما به سوى خداست و شما را از آنچه عمل مى‏كرديد، آگاه مى‏سازد.
از آنجايى كه عرفان قرآنى، بر مبناى حركت جوهرى انسان سالك الى الله قرار دارد(3) و «فطرت» به دليل آن كه دو شاخصه مطلق‏شناسى و مطلق‏گرايى دارد كه تنظيم‏كننده سير و سلوك انسان فطرت انديش و با خود يگانه شروع مى‏گردد و به سوى «فاطر مطلق» ادامه يابد و «بعثت» نيز بر محور «ليستأدوهم ميثاق فطرته.»(4) و «يثيروا لهم دفائن العقول.»(5) شور و زلزله‏اى در جان آدمى ايجاد مى‏كند و غايت «رسالت» هم بازگشت به خويشتن بر اساس «فرجعوا الى انفسهم»(6) بوده و امر به «بصيرت» به موضوع «نفس» تعلق گرفته «و فى انفسكم افلا تبصرون»(7) و انسان نيز مالك حقيقى اعمال، اقوال، احوال و تقارير خويش خواهد بود و «و ان ليس للانسان الا ما سعى»(8)... بر همين اساس در اين بحث به «اصول حركت تكاملى انسان» اشاراتى خواهد شد.

فصل اول

اصل اول: نفس حركت؛ به اين معنا كه چون عالم طبيعت، عالم استعداد و قوه و ظرف تزاحم است و مصون از حركت و تكاپو نيست تا هر چيزى با «امكان استعدادى» يا «مبدأ قابلىِ» نوعى خود به سوى فعليت و كمال نوعى خويش برسد و «استعداد» مبناى حركت خواهد بود و حركت خروج تدريجى شى‏ء از قوه به فعل مى‏باشد. انسان نيز كه «هبوط» به عالم ماده كرد، مستثنى از اين قاعده كلى نيست و در يك حركت و «شدن» به سر مى‏برد و اساسا جهان، در حال جهش، و تحول به سوى خداست؛ «أَلا إِلَى اللّهِ تَصِيرُ الأُْمُورُ»(9) و حركت انسان به سوى خدا حتمى و ضرورى است كه «يا أَيُّهَا الإِْنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ»(10) گوياى آن است:
جزءها را رويها سوى كل است بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دريا به دريا مى‏رود از همانجا كآمد آنجا مى‏رود(11)
و آيه «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»(12) نيز تفسير ماهيت حركت تكاملى و صيرورت انسانى است كه «من الله» و «الى الله» مبدأ و منتهاى اين حركت را بيان مى‏كند. انسان «بيدار دل» و «وحى انديش» و «شريعتگرا» و «فطرت خواه»، درك و درد حركت به سوى خدا را در شبستان «حيات معقول» خود حاضر كرده تا از «ظلمت» سكون و توقف به ضياى «حركت و مجاهده» برسد كه «فاذا فرغت فانصب و الى ربك فارغب»(13)

اصل دوم

بستر و موطن حركت؛ چنانچه اصل حركت انسان در دايره عالم ملك و كوير وجود، «واجب التحقّق» است، ضرورتا اين حركت يك بستر خاص داشته و وجوبا از يك «كانون» و موطنى آغاز مى‏گردد. در عرفان مبتنى بر وحى الهى، «بستر و كانون»، «جان» خود انسان رونده و سالك و مسافر كوى حق خواهد بود؛ يعنى حركت تكاملى از جان به سوى «جانان»؛ مبدأ شدن و تحول «نفس» و جان است كه آيه «يا ايها الذين امنوا عليكم انفسكم»(14) كاملاً بر آن دلالت دارد. به تعبير استاد علامه طباطبايى رحمه‏الله (15) در ذيل آيه مزبور: كلمه «عليكم» اسم فعل است به معناى «بر شما باد» و «انفسكم» مفعول آن است... و آنچه كه با خود «راه» ملازم است (و از آن جدا نمى‏شود) مقصد و منتهايش، همان مقصد و منتهاى راه است كه همان غايت مطلوبى است كه خود سالك در سير و سلوكش به دنبال آن است.(16) به هر حال انسان، هم «راه» است و هم «رونده» و اين با عرفان به نفس، تحصيل خواهد شد و عارف كسى است كه معرفت به خويش پيدا كرده، خود را از حجابهاى ظلمانى و نورانى برهاند كه «خويشتن‏شناسى» و «خويشتن‏يابى عرفانى» همان «خداشناسى و خدايابى حضورى» است و آيه «وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ»(17) كه دلِ دل انسان و جانِ جان انسان، خداست و حديث «من عرف نفسه فقد عرف ربه.» شاهد بر آن است. به همين برهان در حديث آمده است:
هر كس خود را شناخت، [از ماديات] فارغ مى‏شود و هر كس دنيا را شناخت، نسبت به آن، بى‏رغبت مى‏شود و هر كس مردم را شناخت، خود را از وابستگى به آنها مى‏رهاند.(18)
بحث حركت از «درون» و «باطن» به صورت جوهرى اشتدادى و استكمالى نفس خواهد بود كه انسان در هر مرتبه‏اى متحد با آن مرحله بلكه عين آن به صورت وحدت «عمل و عامل و معمول» است. پس روش شريعت اسلام تنبه و تذكر انسان به «عرفان نفس» و «حركت جوهرى نفس» كه نزديكترين و كاملترين راه به سوى خداست، مى‏باشد و آيات:
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ»(19)، «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»(20) و «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ...»(21) و «فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ»(22) و «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الآْفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»(23) و آيه «بَلِ الإِْنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ»(24)
همه مُشِعر به «طريق نفس» در تكامل انسان و تصعيد اوست و اگر حكمت و عرفان و علوم حصولى به «جان» رسوخ كرد و تبديل به «علم حضورى» شد فهم «هو معكم اينما كنتم»(25) و «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإِْنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»(26) و آيات مشابه ديگر ممكن مى‏گردد.
بايد دانست كه چنانچه حركت از «جان» با عرفان به نفس شروع شد، انسان سالك به تدريج از خود فانى شده و شهود جمال حق مى‏نمايد؛ زيرا تمام حجاب از خوديت و انانيت است و با «درون‏بينى» و «جان نگرى» انسان به فقرشناسى وجودى و «فقريابى وجودى» مى‏رسد؛ زيرا فطرت معصوم و نفس حقيقى انسان، مصون از خطاست و به انسان دروغ نمى‏گويد. وقتى پرده‏ها كنار رفت و «رجعت به خود حقيقى» تحقق پيدا كرد اين «فقر انفسى و نقص نفسى» و «عين نياز و ربط» وجودى انسان به غنى مطلق و «صمد» روشن مى‏شود و هر كسى كه به جايى رسيد و تكامل خويش را بيمه كرد، از همين رهگذر فقرشناسى و فقريابى جوهرى بود و فهميد و مشاهده نمود كه حجاب از ناحيه «قابل» است نه «فاعل» و نقص از طرف «مستفيض» است نه «مفيض» و انسانها به حسب مراتب وجودى خود و ظرفيّت و سعه خويش استفاضه و استضائه مى‏كنند. اصل «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»(27) اطلاق و عموميت دارد و آيه «إِنّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ»(28) ناموس جهان هستى و حديث «ان هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها.»(29) جوهره عالم و آدم است كه تمام گرفتاريهاى بشر نيز از «جهالت به نفس» و جهالت به «فقر نفسى و نقص ذاتى» خود و غناى اطلاقى و بى‏نيازى صرف خداست كه دقت در آيه «يا أَيُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللّهِ وَ اللّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ»(30) دريچه اين حقايق را به روى انسان مى‏گشايد؛ زيرا نكاتى دقيق و عميق در اين آيه كريمه نهفته است كه عبارتند از: 1ـ خطاب به تمام انسانهاست. 2ـ «انتم» دال بر حقيقت وجودى انسان و كنه و جوهر آدمى و تمام كيان هستى انسان است كه متصف به «فقر» است. 3ـ به قرينه «انتم» كه جان و ذات انسان را بيان مى‏كند، فقر، «فقر ذاتى» و «نياز درونى» است و در گزاره انسان فقر است، حمل محمول بر موضوع از نوع «محمول بالصميمه» است مثل قضيه آب مايع است، روغن چرب است و اين قضيه نيز «حقيقيّه» است نه خارجيه و نه ذهنيّه؛ يعنى «فقر وجودى» و نياز جوهرى و تعلق و روابط محض از صفات ثبوتيه ذاتيه حقيقيّه است. 4ـ چون اين فقر بايد مقابل داشته باشد و آن، فقر نفسى انسان و غناى ذاتى الله است و ربط حركت جوهرى انسان از مبدأ فقر به سوى منتهاى غنى مطلق است و انسان به هر جا برسد اين فقر با او هست؛ چرا كه سلب شى‏ء از نفس خود محال و ممتنع است و قضيه «الله غنى است» نيز حقيقيه و محمول بالصميمه است و ارباب شهود و اصحاب سلوك نيز به شهود فقر خويش و فناى شهودى مى‏رسند كه از توحيد ناب افعالى تا توحيد خالص ذاتى مى‏روند. غزليات عارف دلسوخته و سالك شيداى حق و فارغ از خود، امام خمينى قدس‏سره در اين زمينه سودمند و روشنگر است:
اين ما و منى جمله ز عقل است و عقال است در خلوت مستان نه منى هست و نه مايى(31)
همچنين سروده علامه طباطبايى رضى‏الله‏عنه آن عارف و حكيم فرزانه نيز دلالت بر فقرشناسى و فقريابى مى‏كند:
مهر خوبان دل و دين از همه بى‏پروا برد*** رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد***از سمك تا به سماكش، كشش ليلى برد
من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم***راه ذره‏اى بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسى بى سروپايم كه به سيل افتادم***او كه مى‏رفت مرا هم به دل دريا برد
جام صهبا ز كجا بود مگر دست كه بود*** كه به يك جلوه دل و دين ز همه يكجا برد
خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود***كه درين بزم بگرديد و دل شيدا برد
خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم***با برافروخته رويى كه قرار از ما برد
همه ياران به سر راه تو بوديم ولى***غم روى تو مرا ديد و ز من يغما برد
همه دل باخته بوديم و پريشان كه غمت***همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد
آن چيزى كه مانع استكمال نفس تا تكميل درون و وصول به مقام اكمال يا مانع صيرورت و تصيير است، استكبار نفس و عُجب درون و خودبينى‏هاست كه به تعبير بلند لسان الغيب:
ظلمت از هستى است ور نه رهنوردان عدم***شمع جان خاموش مى‏سازند و راهى مى‏شوند
استاد مطهرى در تفسير اين بيت مى‏فرمايد:
«البته مى‏دانيد كه او مقصودش از عدم، فناست ـ خيلى عالى گفته است ـ و مقصود از هستى، خوديت است ـ شعر خيلى عالى است ـ شعر بسيار درستى است. در آنجا مقصود از هستى، خودى است؛ هستى يعنى هستى خود. به اعتبار آنها در واقع نوعى نيستى است؛ يعنى وقتى كه اين هستى را بشكنيد شما داريد مرز را در اينجا مى‏شكنيد و از خود كه نيست بشويد، آن وقت اين شمع خود را، شمع جان را، شمع خوديت را، خاموش مى‏كنيد و مى‏توانيد حركت آغاز كنيد و به راه ادامه دهيد.»(32)
معلوم است كه بنا بر آيه «وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ»(33) همه رياضتها، تلاشها، تحمل مصائب و متاعب، نتيجه عاليه‏اش به خود انسان برگشته و كمال او را تأمين مى‏كند. پس حركت اولاً: جوهرى اشتدادى، در استكمال نفس انسانى است.
ثانيا: انسان در هر مرتبه‏اى از حركت تكاملى و فعليت‏يابى، عين همان مرتبه است. به تعبير استاد مطهرى: موجود متكامل، در مراتب تكامل «انواع» است نه «نوع».(34)
ثالثا: حركت مبدأش جان انسان و معادش جانان يا خداست كه در واقع، مبدأ و معاد، اوست.
رابعا: حركت در بستر خود، فقرشناسى و فقريابى دارد.
خامسا: حركت، با عرفان به نفس و مجاهده «فى سبيل الرب» تحقق مى‏پذيرد.
سادسا: حركت، بر پايه عشق و محبت به خداست كه آيه «و الذين امنوا اشد حبا لله»(35) و حديث «ثم بعثهم على سبيل محبته...»(36) بر آن دلالت دارند.
سابعا: اين حركت جوهرى، انسان را به مقام فناء فى الله و سپس بقاء بالله مى‏رساند كه:
بقا ميابد او بعد از فنا باز رود ز انجام ره ديگر به آغاز(37)
در انتهاى بحث حركت‏شناسى جوهرى تكاملى بر اساس آيه 105 سوره مائده و آيه 15 سوره فاطر مطالبى را از تفسير استاد مطهرى پيرامون حديث «الفقر فخرى.» منقول از رسول الله صلى‏الله‏عليه‏و‏آله مى‏آوريم:
«درباره حديث شريف «الفقر فخرى.» بيان لطيفى وجود دارد كه مناسب بحث است و آن اين كه بنده نسبت به موجودات ديگر هر چه داراتر باشد نسبت به ذات حق فقيرتر است؛ چون فقر يعنى نياز و آن كسى كه چيزى ندارد به خالق و علت هم نيازمند نيست و آن كس كه دارد، هر چه كه بيشتر داشته باشد نسبت به علت و خالق نيازمندتر است؛ به دليل اين كه رابطه مخلوق با خالق و معلول با علت رابطه نياز است و جز نياز چيز ديگر نيست. به ترتيب «اَلاَوجد فَالاوجد»، «اَلاَفقر فَالافقر» هم هستند، آن كس كه نسبت به خالق افقر است، نسبت به مخلوقات اغنى است؛ چون داشتن در مخلوقات عين نياز و فقر به خالق است. فخر رسول الله صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، از جهت فقر نسبت به ذات حق است كه همين، غناى نسبت به ديگر مخلوقات است.»(38)
و به تعبير لطيف استاد حسن‏زاده آملى(39):
در رهت طى مراحل نكنم پس چه كنم*** در سر كوى تو منزل نكنم پس چه كنم
ناقص ار فيض، ز كامل نستد پس چه ستد*** ناقص ار راز تو كامل نكنم پس چه كنم
جان اگر محرم جانان نشود پس چه شود*** خويشتن را به تو واصل نكنم پس چه كنم
عاقل ار سنگ ز جاهل نخورد پس چه خورد ***صبر از يك دو سه جاهل نكنم پس چه كنم
عاشق دلشده زارى نكند پس چه كند*** گريه شوق چو هاطل نكنم پس چه كنم
عشق ار بار تحمل نكشد پس چه كشد*** حمل بار غمت از دل نكنم پس چه كنم
حسن ار بندگيت را نسزد پس چه سزد*** كام دل را ز تو حاصل نكنم پس چه كنم

فصل دوم

اصل سوم و نتيجه: غايت حركت؛ همچنان كه حركت تكاملى انسان، داراى مبدأ فاعلى و مبدأ قابلى است، داراى مبدأ غايى نيز مى‏باشد و سير و سلوك كه حقيقت تدريج و تدرّج را در خروج نفس از قوه به فعل دارد مقدمه‏اى براى فعليت نهايى در اين حركت به سوى نامتناهى و نامحدود و كمال مطلق است. آن شهود حقّ و لقاى رب خواهد بود كه سالك را بر در او روى نياز است و از فيض آن مجموعه گل است كه متحرك به حركتش تا كوى او ادامه مى‏دهد. نكته لطيف اين است كه در آيه ذكر شده واژه «امنوا» آن هم بلا واسطه آمد؛ يعنى فرمود: «يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم» و نفرمود «قل للذين آمنوا...»؛ چون غايت حركت در درون جان مؤمن بوده و جان و ملكوت مؤمن، در اين حركت استكمالى جوهرى به دست جمال و جلال اوست كه «قلب المؤمن بين اصبعى الرحمن.»(40) و صراط كمال همان صراط فطرت است. آيات شريعت همان آيات فطرت و مؤمن فطرت شناسِ فطرت‏ياب است كه در اين رابطه در تفسير الميزان آمده است:
و نيز از اين كه با جمله «عليكم انفسكم» مؤمنين را امر به پرداختن به نفس خود نموده، بخوبى فهميده مى‏شود كه راهى كه به سلوك آن امر فرموده، همان نفس مؤمن است؛ زيرا وقتى گفته مى‏شود زنهار! راه را گم نكن، معنايش نگهدارى خود راه است نه جدا نشدن از راهروان پس در اينجا هم كه مى‏فرمايد زنهار كه نفسهايتان را از دست دهيد، معلوم مى‏شود نفسها همان راه هستند نه راهرو؛ چنان كه نظير اين معنا در آيه: «وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ» (انعام / 153) به چشم مى‏خورد پس اگر فرمود: بر شما باد نفستان، مقصود اين است كه شما ملازمت كنيد نفس خود را از جهت اين كه نفس شما، راه هدايت شماست نه از جهت اين كه نفس، يكى از رهروان راه هدايت است؛ به عبارت ديگر اگر خداى تعالى مؤمنين را در مقام تحريك به حفظ راه هدايت امر مى‏كند به ملازمت نفس خود، معلوم مى‏شود نفس مؤمن همان طريقى است كه بايد آن را سلوك نمايد. بنابراين، نفس مؤمن، طريق و خط سيرى است كه منتهى به پروردگار مى‏شود؛ نفس مؤمن راه هدايت اوست؛ راهى است كه او را به سعادتش مى‏رساند.(41)
پس چون سالك و مسلك، واحد و حركت به سوى مسلوك اليه در باطن انسان نهفته است، در آيه «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»(42) به انسان هشدار و بيدار باش داده شد كه خروج از فطرت و نسيان مبدأ و معاد همانا مسخ از فطرت و انسلاخ از حقيقت وجودى و با خود بيگانگى است و رمز وصول به غايت همانا معرفت به نفس و مراقبت و محاسبت از آن و ياد خدا و «ذكر الله» است كه آن هم از درون و جان باشد؛ «و اذكر ربك فى نفسك...»(43) نه از برون جان كه به قول آن شاعر:
راه تويى، رهرو تويى، منزل تو هشدار كه خود را به خود گم نكنى
بر همين اساس فرمود: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ». استاد جوادى آملى در تفسير اين آيه آورده‏اند:
«فرمود: «نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ»؛ يعنى خودفراموشى، متفرع بر خدا فراموشى است. لذا با حرف «فاء» كه نشانه تفريع است ذكر شد؛ يعنى خدا را فراموش كردند خدا هم خود ايشان را از ياد خودشان برد. لذا هيچ به فكر خود نيستند. فقط به اين فكرند كه از منافع زمين، زخارفى در بياورند و زمين را آباد كنند و با دست تهى بروند و ديگر كارى ندارند.»(44)
اين چنين نيست كه ياد خدا، يك خاطره عَرَضى در درون انسان باشد كه اگر ياد خدا رفت، حقيقت انسانى بماند؛ زيرا ياد خدا مانند ديگر چيزها نيست كه ممكن است آنها را فراموش كنيم و در عين حال خودمان را فراموش نكنيم بلكه چون آن مطلب در درون ما راه پيدا نكرده، عين ما نشده و با جان ما عجين نشده است. اگر ياد خدا را فراموش كرديم، خود را فراموش خواهيم كرد(45) و ياد خداوند بر خلاف مسائل علمى در حد يك خاطره نيست كه در زاويه ذهن قرار گرفته باشد بلكه به منزله مُقَوِّم روح انسانى انسانهاست كه اگر آن ياد فراموش شد دل هم فراموش مى‏شود. اگر ياد خدا در بين اميال دفن شد، جان انسان هم دفن مى‏گردد. پس نتيجه اين شد كه:
اولاً: خودشناسى پايه خداشناسى است و خداشناسى، خودشناسى خواهد بود.
ثانيا: هدف‏شناسى مايه و ماده هدف‏يابى است.
ثالثا: هدف و غايت حركت تكاملى انسان در درون انسان و فطرتش نهفته است.
رابعا: ياد خدا كه فطرى انسان و ذكر رب كه ذاتى انسان است مقوِّم غايت‏يابى نيز خواهد بود.
خامسا: چنانچه اصل حركت، انفسى است اصل ذكر، در وصول به هدف نيز انفسى باشد.
ما حصل كلام اين كه در حركت‏شناسى تكاملى عرفانى، هجرت انفسى و جوهرى؛ «و اهجرهم هجرا جميلاً»(46) از خود به سوى خداست و از بيت نفس، به سوى بيت رب خواهد بود كه آيه «وَ مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ»(47) بر آن اشاره دارد وهجرت، هجرت جوهرى از كفر به ايمان، از شرك به توحيد، از ظلمت به نور، از نسيان به ذكر، از جهالت به معرفت، از كثرت به وحدت، از عصيان به اطاعت، از تجرّى به انقياد و از تكاثر به كوثر كه در حقيقت، هجرت و شدن از طبيعت به ماوراى طبيعت است و اين حركت تكاملى، حركتى است اشتدادى و استكمالى؛ يعنى از مرحله‏اى به‏مرحله‏اى و از طورى به طور ديگر كه در اصطلاح عرفانى به آن، مقامات و منازل اطلاق مى‏گردد و عنوان «سير و سلوك»، در عرفان عملى بر آن منطبق است. پس حركت به سوى بى‏نهايت كمال و كمال مطلق است كه در حقيقت، حركت انسان از «خود» به سوى «خدا» و حركت از خود به خود يا خود آگاهى و خوديابى است؛ چه اين كه تعلّق انسان به خدا، بر طبق آموزه‏هاى اسلامى تعلق تكاملى انسان يا رسيدن به خود برتر و مَنِ فراتر و توسعه بخشى به خود خويشتن است. به تعبير استاد شهيد مطهرى:
«رابطه انسان يا يك وجود ناقص با عنايت و كمال طبيعى خود، رابطه يك شى‏ء با يك شى‏ء بيگانه نيست بلكه رابطه خود با خود است؛ رابطه خود ضعيف است با خود واقعى كه حركت شيئى از خود به سوى خود است و عشق به كمال واقعى، عشق به خود برتر است و...»(48)
و از «من» به «الله» است كه آدمى خداگونه و متخلّق به اخلاق الهى مى‏گردد.
«ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُوءْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ»(49)

پی نوشت:

1 دكترى عرفان، استاديار دانشگاه آزاد اسلامى واحد كرج، مدير گروه اخلاق و عرفان پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، محقق و نويسنده.
2 ـ مائده / 105.
3 ـ چون عرفان بيش از آن كه به عرفان علمى منحصر گردد در «عرفان عملى» متحقق و متجلّى است و عرفان علمى نيز مقدمه لازم و وسيله‏اى براى عرفان عملى يا سير و سلوك عرفانى است و عرفان عملى، مبتنى بر طى مقامات و سفر از منازل گوناگون مى‏باشد، رابطه مقامات و منازل رابطه‏اى طولى و علّى و معلولى است كه نسبت قوه و فعلى و حدوث و بقاى مستمر بين آنهاست؛ يعنى منزل اول مقدمه، علت و قوه‏اى براى منزل دوم و همين طور هر كدام از منازل با منزل بالاتر از خود چنين رابطه‏اى دارند. حركت عرفانى يك حركت اشتدادى، استكمالى و جوهرى است نه عَرَضى؛ چه اين كه حركت در برون از ذات انسان نيست بلكه حركت در درون ذات و نهاد و جوهر وجود آدمى محقق مى‏شود. در اينجا لازم است مطلبى بسيار اساسى و محورى را از استاد شهيد مطهرى نقل نماييم: «آنچه خودِ واقعى يك موجود را تشكيل مى‏دهد «وجود» اوست نه «ماهيتش». تغيير ماهيت و نوعيت به هيچ وجه مستلزم تبديل خود به ناخود نيست. صدرالمتألهين كه قهرمان اين مسأله است، تصريح مى‏كند كه انسان نوعيت مشخص ندارد و مدعى است كه هر موجود متكامل، در مراتب تكامل «انواع» است نه «نوع»؛ رابطه يك وجود ناقص با غايت و كمال طبيعى خود، رابطه يك شى‏ء با يك شى‏ء بيگانه نيست بلكه رابطه خود با خود است؛ رابطه خود ضعيف است با خود واقعى، آنجا كه شيئى به سوى كمال واقعى خود در حركت است، از خود به سوى خود حركت مى‏كند...» (سيرى در نهج‏البلاغه، چاپ اول، 1354، صص 292ـ291.)
در فرازى ديگر به حركت يك گل يا يك نطفه انسان از آغاز حركت تا آخرين لحظه آن اشاره مى‏نمايد و در رسيدن به حد كمال خودش آن را حركتى استكمالى اشتدادى دانسته كه از «خود» به «خود» صورت مى‏گيرد و «خود» و واقعيتش يك واقعيت ممتد است؛ يعنى خود او، نه آن لحظه اول است نه لحظه وسط و نه لحظه آخر. «خود» او از اول تا آخر «خود» است بلكه هر چه به آخر مى‏رسد خودتر مى‏شود؛ يعنى خودش كاملتر مى‏شود؛ يعنى از خود ناقص به سوى خود كامل حركت مى‏كند. (انسان كامل، انتشارات صدرا، چاپ بيست و هفتم، 1381، ص 339ـ338.)
پس عرفان اسلامى كه از درون خود و ذات انسان آغاز مى‏شود، يك «شدن» است نه «بودن» كه به صورت حركتى نهادى و جوهرى (نه عَرَضى) و طولى (نه عَرْضى)، در منازل و مقامات صورت مى‏پذيرد كه انسان با «خودآگاهى حقيقى» از خودهاى مادى، پندارى، وَهْمى، طبيعى كه «ناخود»، «بيگانه»، «نامحرم» و «رَهْزَن» او هستند آزادگى و رهايى مى‏يابد و به خود حقيقى، ملكوتى، رحمانى و يگانه و محرم با خويشتن؛ يعنى فطرت اصيل خود مى‏رسد تا با رَسْتن از قيد خوديت و انانيّت، به مقام خداگونگى نائل شود و اين شدن و صيرورت «ممتد» و «متّصل» است كه از سلوك تا شهود، بر پايه معرفت، محبت، عبوديت، عمل صالح و ولايت ادامه دارد.
ناگفته نماند كه انديشه صدرايى در مقوله‏هايى چون: اصالت وجود، تشكيك وجود و حركت جوهرى به روش حكمت متعاليه‏اى و اصالت وجود عرفانى، وحدت شخصى وجود، وجود ذات مظاهرى در عرفان يا توحيد و تكامل عرفانى، در فهم و بصيرت به حركت جوهرى تكاملى انسان از افق عرفان اسلامى بسيار راهگشا خواهد بود. در اين زمينه كتابهاى زير مفيد خواهند بود: سيد محمدحسين طباطبايى: الميزان، ج 6؛ رسالة الولاية؛ عبدالله جوادى آملى: تفسير موضوعى قرآن مجيد، ج 14 و 15؛ مبدأ و معاد، مقاله حركت؛ حسن حسن‏زاده آملى، رساله انّه الحق، انسان كامل در نهج‏البلاغه، گشتى در حركت؛ مرتضى مطهرى: نقدى بر ماركسيسم، فطرت، سيرى در نهج‏البلاغه، انسان كامل، مقالات فلسفى، ج 3؛ حركت و زمان در فلسفه اسلامى، ج 1، 2 و 3؛ امام خمينى، چهل حديث، تقريرات فلسفه، ج 3.
4 و 2ـ نهج‏البلاغه، خطبه 1: تا عهد و پيمان خداوندى را كه در فطرت آنان بود، باز جويند؛ و توانمنديهاى پنهان شده عقلها را آشكار سازند.
5 ـ انبياء / 63.
6 ـ النازعات / 21.
7 ـ نجم / 39.
8 ـ شورى / 53.
9 ـ انشقاق / 6: اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى‏روى و او را ملاقات خواهى كرد.
10 ـ مثنوى معنوى، دفتر دوم، ص 85.
11 ـ بقره / 156.
12 ـ انشراح / 8ـ7.
13 ـ مائده / 105.
14 ـ سيد محمدحسين طباطبايى، الميزان، چاپ دوم، 1390 ق.، ج 6، ص 164.
15 ـ «لفظة «عليكم» اسم فعل بمعنى ألزموا، و «انفسكم» مفعوله... فالملازم لمتن الطريق ينتتهى الى ما ينتهى اليه الطريق و هو الغاية المطلوبه التى يقصدها الانسان السالك فى سلوكه.»
16 ـ انفال / 24.
17 ـ «من عرف نفسه تجرد و من عرف الدينا تزهد و من عرف الناس تفرد.» (مهدى الهى قمشه‏اى، حكمت الهى، صص 379ـ377.)
18 ـ حشر / 18: اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد از (مخالفت) خدا بپرهيزيد و هر كس بايد بنگرد تا براى فردايش چه چيز از پيش فرستاده و از خدا بپرهيزيد كه خداوند از آنچه انجام مى‏دهيد، آگاه است.
19 ـ حشر / 19: و همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را به «خود فراموشى» گرفتار كرد، آنها فاسقانند.
20 ـ مائده / 105: اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! مراقب خود باشيد.
21 ـ الذاريات / 20: و در وجود خود شما (نيز آياتى است)، آيا نمى‏بينيد.
22 ـ فصلت / 53: به زودى، نشانه‏هاى خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان مى‏دهيم تا براى آنان آشكار گردد كه او حق است. آيا كافى نيست كه پروردگارت بر همه چيز، شاهد و گواه است؟
23 ـ قيامت / 14: بلكه انسان خودش از وضع خود، آگاه است.
24 ـ حديد / 4.
25 ـ ق / 17: ما انسان را آفريديم و وسوسه‏هاى نفس او را مى‏دانيم و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم.
26 ـ حجر / 21: و خزائن همه چيز، تنها نزد ماست ولى ما جز به اندازه معين آن را نازل نمى‏كنيم.
27 ـ قمر / 54: البته ما هر چيز را به اندازه آفريديم.
28 ـ نهج‏البلاغه، ترجمه فيض الاسلام، حكمت 138: اين قلبها، ظرفها (ى علوم و حقايق و اسرار) است و بهترين آنها نگاهدارنده‏ترين آنهاست.
29 ـ فاطر / 15: اى مردم! شما (همگى) نيازمند به خداييد. تنها خداوند است كه بى‏نياز و شايسته هرگونه حمد و ستايش است.
30 ـ سبوى عشق، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چاپ هفتم، 1376، صص 7 و 13ـ12.
31 ـ مرتضى مطهرى، شرح مبسوط منظومه، انتشارات حكمت، تهران، صص 258ـ257.
32 ـ عنكبوت / 6.
33 ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، انتشارات صدرا، چاپ دوم، 1378، ج 16، ص 571.
34 ـ بقره / 165.
35 ـ صحيفه سجاديه، دعاى اول.
36 ـ شيخ محمود شبسترى، گلشن راز، انتشارات كتابخانه طهور، چاپ اول، 1360، ص 40.
37 ـ شهيد مطهرى، حركت و زمان در فلسفه اسلامى، حكمت، تهران، چاپ سوم، 1369، ص 206.
38 ـ حسن حسن‏زاده آملى، ديوان اشعار، ص 113.
39 ـ صحيح مسلم، ج 8، ص 51؛ محمد غزالى، احياء العلوم، ج 1، ص 76 به نقل از: امام خمينى، چهل حديث، ص 37.

مقالات مشابه

نقش اخلاق اسلامی در رساندن انسان به کمال

نام نشریهاخلاق وحیانی

نام نویسندهاسماعیل خارستانی, فاطمه سیفی, کاظم منافی شرف آباد

روان شناسی کمال در قرآن

نام نشریهمطالعات اسلام و روان شناسی

نام نویسندهاحمد علی‌پور, ابراهیم نیک صفت

توسعه عزت مندانه

نام نشریهنشریه خردنامه همشهری

نام نویسندهمحمدصادق یوسفی مقدم

کمال یابی انسان در قرآن

نام نشریهفصلنامه قرآنی کوثر

نام نویسندهمحسن صمدانیان, مریم مسیبی

راه دستیابی به کمال نسبی در قرآن

نام نشریهالهیات و حقوق

نام نویسندهرضا وطن‌دوست